لحظه‌ای که می‌توانست آخرین بار باشد؛ تجربه‌ای از یک حادثه رانندگی *زهرا قاسمیان

ماناسپهر - روز هفدهم شهریورماه بود. تابستان نفس های آخرش را می کشید. کم کم خود را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده می کردم. آموزگار بودم و شاغل در دبستانی که مسافتی از خانه دور بود و برای همین باید با ماشین به محل کار می رفتم.

به گزارش ماناسپهر، چون در ایام تابستان از ماشینم زیاد استفاده نمی کردم، در تمام مدت تعطیلات آن را در پارکینگی گذاشتم و به سراغش نرفتم. اما با نزدیک شدن به ایام مدرسه، ماشین را از پارکینگ خارج کرده و تصمیم داشتم چند لحظه ای رانندگی کنم و عیب و نقصی اگر داشت، برطرف سازم.

صبح روز مذکور، بعد از انجام کارهای شخصی، ظهر آماده شدم. سوار شدم و سوئیچ را در جایش قرار داده و استارت زدم. اوضاع عادی بود و ظاهرا اتومبیل عیبی نداشت. اما دریغ از اینکه به جای پیدا کردن نقص ماشین، آمادگی خود را نیز باید محک می زدم.

به راه افتادم و چون جاده ی کمربندی شمالی شهر در مسیرم قرار داشت، به آن سمت راندم. وارد جاده شدم. حس می کردم با ماشین و رانندگی اندکی غریبه ام. اما خود را به بی خیالی زدم و با خود گفتم ؛ چون این مدت رانندگی نکرده ام، طبیعی ست و چند دقیقه ی بعد عادی می شود.

هر لحظه که می گذشت پایم را بیشتر روی پدال گاز می فشردم. سر پیجی رسیدم که ماشینی با سرعت متوسط در حال عبور بود. در آنی تصمیم گرفتم سبقت بگیرم. بدون توجه به پیچ خطرناک و تندی که سر راهم قرار داشت. دنده را سبک کردم و گاز را فشردم.

هنگامی که سرعتم زیاد شد، ناگهان خود را سر پیچ و در حال سبقت از ماشینی دیدم که در حال عبور از پیچ بود . یکباره اضطرابی زیاد بر وجودم مستولی شد و با توهم اینکه ماشین کنارم در حال نزدیک شدن به من است سرعتم فزونی گرفت و اختیار ماشین از دستم خارج شد.

آنقدر هراس داشتم که به جای ترمز، گاز را فشردم و فرمان را نصفه رها کردم. ماشین شروع به حرکت های تند و ناگهانی به این سو و آن سو کرد و من فقط نگاه می کردم. باورم نمی شد که این من هستم و این لحظات، واقعی است.

ماشین با سرعت زیاد به سمت گاردیل های وسط جاده حرکت کرد. در آن این فکر از خاطرم گذشت که اگر با آنها برخورد کنم قطعا ماشین سرنگون می شود. پس فرمان را به سمت نیوجرسی حاشیه ی جاده گرفتم.

صدایی بلند در ذهنم، مدام به من یاداوری می کرد که؛ تو در خواب هستی و این یک رویاست. صدای درون انقدر واضح و بلند بود که گویا خودم بودم که با صدای بلند فریاد می زدم.

اتومبیل و من که داخلش بودم، با سرعت زیاد به نیوجرسی کوبیده شد، ناگهان خود را در حین پرتاب از ماشین با جرقه هایی که از پشتم خارج می شد، و شبیه جرقه های جوشکاری بود، دیدم. لحظه ای که به زمین افتادم و آن هنگامی که ماشین بعد از برخورد به نیوجرسی، پس از طی مسافتی که به حالت چپ شدگی روی جاده کشیده شده بود و متوقف شده بود را به یاد ندارم.

آن لحظه را در خاطر دارم که افراد زیادی دورم جمع شده بودند و دو زن، مرا از زمین بلند کردند، با دیدن ماشین فورا به یاد آوردم که چه روی داده است.

گویا هنگام برخورد به نیوجرسی، کیسه ی هوای ماشین باز شده و با باز شدن در، در اثر شدت برخورد با مانع، به بیرون پرت شده بودم و به شکل معجزه آسایی قبل از چپ شدن ماشین از سمت راننده، از ماشین خارج شده بودم.

در آن لحظات با دیدن ماشین واژگون و حال پریشان خودم که فقط معجزه باعث شده بود آسیب چندانی نبینم، فقط گریه کردم. تماس با خانواده و لحظات پر استرس و تلخی که پدرم مرا در آن حال دید، بدترین روزهایی بود که در عمرم تجربه کردم.

رفتن به بیمارستان و نگرانی هایی که خانواده ام از آن حادثه کشیدند، سرنگونی ماشین و خسارت های جانی و مالی و بدتر از همه، روحی، که به خودم و اعضای خانواده ام وارد شد، هیچ گاه فراموشم نخواهند شد.

مقصر تمام این اتفاقات و ایجاد سانحه، فقط خودم بودم. اگر در آن روز، قبل از هر کاری و قبل از رانندگی پرسرعت، اندکی فکر می کردم و به این نکته توجه داشتم که شخصی که مدتی رانندگی نکرده، باید با احتیاط از اتومبیل استفاده کند، شاید هرگز این اتفاق تلخ را تجربه نمی کردم.

سرعت زیاد، توجه نکردن به پیچ های خطرناک، و سبقت در مکانی که خلاف است، همه دست به دست هم دادند و با بی احتیاطی خودم، سانحه آفرید.. شاید اگر من و همه ی کسانی که دچار سانحه می شوند، پیش از هر کاری اندکی صبر داشته باشند و فکر کنند که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است، و اتفاق برای هر کسی ممکن است پیش بیاید، چه بسا بسیاری از سوانح هرگز اتفاق نیفتد و کسانی که در این سوانح هرگز بازنمیگردند، امکان زندگی داشته باشند.